تا که خود را با تو دلبر آشنا پنداشتم بر سر راهت به مزگان یاسمن ها کاشتم
در طریق کوی جانان جان خود سازم فدا
کوله بار این سفر با دوش جان برداشتم
چونکه غیرازبارغم حاصل نبوداززندگی پس درون سینه ام دنیای غم انباشتم
ای نگار هر دو عالم گوشه ی چشمی نما
کز برای رونمایت جان به کف بگذاشتم
دیدهء مواج تو دریای بی ساحل بود بادبان کشتی دل را بر آن افراشتم
چون غلامی طی نمودم عمر خود بر درگهت
پیر راهت بودم و خود را جوان انگاشتم
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
مطالب جدید ,
,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2